برزنامه» داستان‌ و خاطرات » یادش بخیر عالم بچگی..

یاد روزگاری بخیر تو عالم بچگی تو این فصل چقدر دوست داشتیم بریم برز
یادمه تابستونا تو فصل زردآلوکه میرفتیم برز بیچاره میشدیم اینقدر که کار بود
میرفتیم وسالی آقاجون یکی یک پیت حلبی کوچک که روش عکس قو کشیده شده بود و زنگ زده بود میداد دست ما بچه ها تا زردآلو ها رو جمع کنیم توی گرما تا دم ظهر .ظهرم تو همون باغ عزیز مینشست کنار اجاق آتیش وچایی درست میکردو قابلمه رو هم میذاشت کنار کتری تا غذا گرم بشه .سفررو پهن میکردیم و همه دور هم غذا میخوردیم وای که بعد از کار واقعا غذا میچسبید.
زردآلوها رو که جمع میکردیم یک سریشو میبردیم باغ سوک تا روی پشت بوم دبیرستان آله کنیم یک سری رو هم میبردیم خونه تا روی پشت بوم خونه آلشون کنیم
آخی یاد الاغ آقاجون بخیر تا خونه ما بچه ها دعوا میکردیم که کی سوار الاغ آقاجون بشه آقاجونم سرمون داد میزد که الاغ خستست خستش نکنید
حالا اون باغ با صفای وسالی پرشده از علف هرزو زمین هایی که گرازا به جونش افتادنو شخم زدن
حالا دیگه نه آقاجون زندست نه عزیز کمر رفتن تا اونجارو داره که مجبورمون کنن بجای بازی بریم کمکشون نه ما بچه ها دیگه وقت این کارارو داریم نه دیگه دلمون میاد بدون اونا بریم
گشته خزان نوبهار من ،بهار من
رفت و نیامد نگار من ،نگار من
سپری شد شب جدایی
به امیدی که تو بیایی
آخر ای امید قلبم
با من از چه بی وفایی 
فرستنده : سمانه اسماعیلی برزی




برای ثبت نظر خود، باید ابتدا به سیستم وارد شوید
» نظرات
ریحانه پورمحمدرضا - ۰۹ اسفند ۱۳۹۱ ۱۳:۱۳
خیلی زیبا ....
هادی عبدالباقی برزی - ۱۴ اسفند ۱۳۹۱ ۰۹:۱۹
:)
مریم بنائی برزی - ۱۴ اسفند ۱۳۹۱ ۰۹:۴۷
بسیار زببا و خاطره انگیز.
امیر دهقانی برزی - ۱۱ تير ۱۳۹۵ ۲۳:۵۷
هییییییییییییییییییییییییییییییی
واقعا" چقدر زود دیر میشه
یادش بخیررررررررررررررررر