برزنامه» داستان‌ و خاطرات » شرط بند متقلب !

به یاد دارم بیش از ده سال سن نداشتم و با خواهرم به تنهایی رفته بودیم برز پیش عزیز و آقاجون(آقا مهدی و مهری بیگم) .از اقبال خوبم خاله ی عزیزتر از جان با بچه ها و اون یکی عزیز و آقاجونم (ماشالله قاضی و ننه کوکب)هم آمده بودند برز.
خب آن زمان مانند حالا نبود اون موقع ها باید میرفتیم باغ یا زردآلو جمع کنیم یا آلو که کار بسی طاقت فرسایی برای ما بچه ها بود و هر لحظه منتظر بهانه ای بودیم که از زیر کار در بریم و برویم سراغ بازی و تفریحات کودکانه ی خود.
آز آنجایی که خواهرم همیشه به من لطف داشته در مسیر باغ که بیشتر اوقات وسالی یا باغ سوک بود من و پیش خاله زری میگذاشت و خود بار کمک به عزیز و آقاجونو به دوش می کشید.
من هم که در کنار پسرخاله ها که همگی تا حدودی هم سن و سال بودیم بهترین لحظات را می گذراندم :یا خونه می ساختیم و یا از آنجایی که ماشالله تعدادشان زیاد بود دو گروه می شدیم دزد و پلیس بازی میکردیم و گاهی هم به قول برزی ها سر و کله ی هم می زدیم.یک روز که همگی رفته بودیم دشت مرشد که از قرار آنجا دو مسیر داشت تا خانه .من و یکی از پسرخاله ها با هم قرار گذاشتیم و یکجورایی شرط بندی کردیم که کدامیک زودتر به خانه می رسیم و به هم قول دادیم که اصلا ندویم و به حالت پیاده روی مسیر را در پیش بگیریم .
از آنجایی که یکم متقلب بودم بعد از مسیری کوتاه شروع به دویدن کردم و از هول حلیم افتادم تو دیگ و راه را گم کردم و بدتر از آن از چه جایی سر درآوردم .چشمتان روز بد نبیند روبروی خود گرازی دیدم که تا آن روز فقط توصیفش را شنیده بودم و با توجه به توصیفات حتم داشتم که گراز است به درختی تکیه داده و خبر مرگش خواب جا میکرد کم مانده بود سکته کنم دو پا داشتم دو پای دیگر هم قرض کردم وبا اضطراب و دلهره شروع به دویدن کردم نمیدانستم کجا می روم فقط میخاستم از آن محوطه دور شوم آنقدر دویدم که روبرویم منبع اب روی سینه خرمنگاه و دیدم .چقدر خوشحال بودم چون اتفاقی راهو پیدا کرده بودم در نزدیکی خونه ی آقاجون دوباره شروع به پیاده روی کردم که مبادا به تقلب متهم بشم
به در خونه که رسیدم با شوق و پایان یافتن ترس و اضطراب طناب پشت در رو کشیدم و در را باز کردم و تنها کسی که در خانه دیدم آقاجون بود که توی آفتاب که تا نیمه ی اتاق آمده بود خوابیده بود وتنها صدا ، صدای سوت دیزی که از صبح ننه بار گذاشته بود
روی پله ها نشستم و نفس عمیقی کشیدم .بعد از کمی منتظر ماندن پسرخاله ام رسید و من هم شروع کردم به سر به سر گذاشتن که بازی را باختی و باید شرطی که گذاشتیم و ادا کنی و آن هم خرید بستنی توپی بود:)
فرستنده : سمانه اسماعیلی برزی




برای ثبت نظر خود، باید ابتدا به سیستم وارد شوید