برزنامه» داستان‌ و خاطرات » مار ...

مادر بزرگم تعریف می کنه :
اونوقتا که تو برز برق نبود شبا فانوس روشن می کردیم . خواهر شوهرم معصومه خانم ( خانم اقای غفاری ) خدا رحمتشون کنه اتاقی در اختیار ما گذاشته بودن تا چند روز از تابستونو اونجا بمونیم یه روز می خواستم در باغچه رو باز کنم دستمو کردم تو سوراخ دیوار قفلشو بکشم یه دفعه یه مار از رو دستم سر خورد رفت . اومدم خونه تعریف کردم . گفتن چیز مهمی نیست این خیلی عادیه مار میاد و میره کاری به کسی نداره . منم که از مار می ترسیدم به خاطر بچه ی کوچیکم شب داخل اتاق پشه بند می زدم و همراه خواهر شوهرم عزت سادات تو پشه بند می خوابیدیم شب که خوابیدیم خواب خواب بودیم یه دفعه احساس کردم یه چیز نرمی دور گردنمه با توجه به اونچه صبح اتفاق افتاده بود کاملا مطمئن بودم که یه مار هست از ترس اصلا حرف نزدم و بدون اینکه حرف بزنم با دست آبجی رو چند بار تکون دادم تا بیدار شن . آبجی بیدار شدنو با صدایه بلند داد زدن چیه ؟ چی شده ؟ که یه دفعه گربه دمشو از رو گردنم برداشتو به سرعت پرید بیرونه پشه بند . از اون شب دیگه در پشه بند رو هم حتما می بستیم .
فرستنده : سید میلاد حسینیان برزی




برای ثبت نظر خود، باید ابتدا به سیستم وارد شوید
» نظرات
مهدیه اقاگل - ۲۱ مهر ۱۳۹۲ ۱۵:۵۴
خدا رحمت کنه قدیمی ها را، خاطره جالبی بود.ولی امروزیها از ترس سوسک به پشه بند پناه می برند