برزنامه» داستان و خاطرات » یه خاطره از برز...
********************************یه خاطره از برز************************************
یه روز با خانواده برز بودیم رفته بودیم باغ سرسول زردآلو جمع کنیم.من نشستم چند تا زردآلو بخورم تا یکی رو باز کردم جاتون خالی توش یه فروند کرم و یه دونه گوشواره بود.من فریاد زدم گوشواره ، خواهر زاده ام حدودا" 7 سال داشت کمی دورتر ایستاده بود گفت دایی مال منه دم خونه که بازی می کردم دیدم به گوشم نیست من اونجا گمش کردم چه جوری اینجا پیداش کردی.
یه روز با خانواده برز بودیم رفته بودیم باغ سرسول زردآلو جمع کنیم.من نشستم چند تا زردآلو بخورم تا یکی رو باز کردم جاتون خالی توش یه فروند کرم و یه دونه گوشواره بود.من فریاد زدم گوشواره ، خواهر زاده ام حدودا" 7 سال داشت کمی دورتر ایستاده بود گفت دایی مال منه دم خونه که بازی می کردم دیدم به گوشم نیست من اونجا گمش کردم چه جوری اینجا پیداش کردی.
فرستنده : امیر .
برای ثبت نظر خود، باید ابتدا به سیستم وارد شوید
» نظرات
جواد صفویزاده -
۱۹ بهمن ۱۳۹۱ ۲۱:۲۳
جالب