برزنامه» داستان‌ و خاطرات » بد شانسی

بد شانسی...
من همیشه از برز،از زیبایی هاش،از سکوت آرام بخشش،ازهوای پاک و لطیفش پیش دوستانم تعریف کردم.همین باعث شد که دوستانم خیلی مشتاق دیدن برز بشن.خیلی به من اسرار کردند تا برز رو نشونشون بدم.
تابستان همین امسال بود که من به همراه سه تن از دوستانم(مجردی) راهی برز شدیم.ساعت نه صبح راه افتادیم و وحدود ساعت دوازده و نیم ظهر رسیدیم سر پل هنجن(یا پاسگاه).خیلی گرسنه بودیم.من به دوستانم پیشنهاد کردم که ناهار رو تو چمن باقرآباد بخوریم.اونها هم قبول کردند.هوا هم خیلی گرم بود.رسیدیم به چمن.گلاب بروتون پر از پشکل گوسفند بود.این دفعه خیلی زیادتر از قبل بود.
خلاصه جای همه خالی ناهار رو خوردیم.ساعت چهار بود که به سمت برز راه افتادیم و بالاخره به برز رسیدیم.سکوت عجیبی برز رو فرا گرفته بود.خیلی آرام بخش بود.دوستانم از برز خیلی خوششان آمده بود و میخواستند یک هفته آنجا بمانند.اما....
خلاصه همه جا را نشونشون دادم.خیلی خوش گذشت.حدود ساعت هشت بعد ازظهر بود که برای استراحت به سمت خانه ی مادربزرگم(در منطقه ی برزنو،البته اگر اسمش رو درست گفته باشم)حرکت کردیم.خیلی خسته شده بودیم.خیلی راه رفته بودیم.رسیدیم به در خونه.اونجا متوجه یه چیزی شدم...
فهمیدم که کلیددرب رو اشتباه برداشتم.نمیدونستم به دوستام چی بگم.اما مجبور بودم که راستش رو بگم.خیلی خجالت کشیدم که نتونستم ازشون پذیرایی کنم.خلاصه ما همون شب با تمام خستگی به تهران برگشتیم...
فرستنده : هادی عبدالباقی برزی




برای ثبت نظر خود، باید ابتدا به سیستم وارد شوید
» نظرات
اکبر چهرزاد - ۲۶ دى ۱۳۹۱ ۰۸:۳۰
چقدر تلخ و شیرین بود هادی جان ...