برزنامه» داستان‌ و خاطرات » داستان های شنیدنی (ماشاالله)

ماشاا... که از املاک برز ملکی نداشت و دل خوشی هم از زوجه اش نداشت با ناراحتی خرش را افسار کرد و پالان بر پشت او

گذاشت و محکم بست و گالی که تازه دوال لبش دوخته بود رو خرش گذاشت و پر از کود مرقه چی کرد در حالی که رووه رو کول

داشت و سوک میل در دست داشت و اُرُسیای خودش پوشیده بود به راه افتاد یک مرتبه متوجه شد که اون رو آلِشی پوشیده آنها را

درست کرد و به راه خود ادامه داد می خواست دشت مرشد بِِرِه به سینه قوری رسید ماشا... را دید پرسید

آبه کجاست؟ دسته کیه؟

گفت نوبت سِد ماشاا.. گفت باشه خرم رفت. در آسونه قلندر نصفه کود گالش ریخت زمین. ماشاا.. که کفری شده بود گفت: دَر

گرده با هل دادن خر را با اون نصفه کود از سر بالایی بالا میکشید ولی خلاصه با هزار زحمت به گًلو وار لا رسید. آقا ماشاا... را دید که

به زمین و زمان فحش می داد گفت این رووه را بده این کومه گیر کرده تا باز کنم

گفتم:" ناراحتی؟"

گفت:" آب به این کمی این سید ماشاا... آب رو آب می بنده و بین دیواراش زوه کرده، برو درد سرتون ندهم."

با گاله نصفه به باغ رسیدم خر را بستم لب جو کمی مَرق و مَلاسها را بخورد خودم هم سنگ سَمَلقوت ها که تو جوب جَهَرها بود

جمع کردم خسته شدم رفتم پیش حاجی ماشاا... که گارس می چید، نشستم کمی صحبت کردم و خستگیم در رفت.

سوار خر شدم تا بیام خونه، زن ماشاا.. خان و دیدم که فحش می داد:" به کروته ... آدم دزد ...چنار لنگه حواله اونکه اومده تمام باغ

ها را لاسار کرده نگاه کن یک زیقواره آب زیرِ وار می اومده تو باغ این آقا ماشاا.. خان اومده نصف کردو را برداشته گلووار گذاشته،

حالا ماشاا... جون این چادر شب مرا رو خرت بذار تا خرمنگاه ببر"

قبول کردم یک سارق پر از روقناس و مرق بود چه کنم قبول کردم چون خجالت ماشا... خان را داشتم سارق را تا خرمنگاه آوردم.

زمین گذاشتم سوار شدم رسیدم به پَِکَرنجه یک ماشین شولت اومده بود حالا می خواست دور بزنه نمی تونست خرم رم کرد نزدیک

بود بخورم زمین. خدا رحمم کرد . راننده با لهجه کاشیش سرشو از شیشه ماشین بیرون آورد و گفت:

خونه ماشاا... کجاست؟ گفتم خدا پدر تو بیامرزه ما اینجا چند سری ماشاا.. داریم : آقا ماشا...، سید ماشاا... ، میرزا

ماشاا...،حاج ماشاا...، ماشاا... خان تازه هر سری از اینها چند نفرند تو برز حالا تو با کدوم کار داری ؟

راننده با لهجه کاشی گفت: "خدا پدرتو بیامرزه اینجا ماشاا.. ماشاا... چقدر ماشاا.. داره یک گوسفندی گاوی قربونی کنید که اینا

چشم نخورن ایشاا... " بعدش رو به من کرد و گفت حالا اسم شریف شما چیه؟ گفتم : ماشاا... سپس سری با خنده تکون داد و

سوار ماشینش شد چشمم به ده پونزده تا دَبه تو ماشینش اوفتاد می خواستم بپرسم این همه دبه رو کجا میبری؟

که دیدم شیشه عقب ماشینش نوشته بود: به تو چه! بگو ماشاا.... .
فرستنده : سید یاسر حسینیان برزی




برای ثبت نظر خود، باید ابتدا به سیستم وارد شوید
» نظرات
فاطمه ابوالحسنی برزی - ۳۱ فروردين ۱۳۹۱ ۱۱:۴۵
جالب بود ممنون
سمانه اسماعیلی برزی - ۰۶ دى ۱۳۹۱ ۲۲:۰۶
عالییی
امیر دهقانی برزی - ۲۴ بهمن ۱۳۹۳ ۰۱:۱۱
ماشا ا... ماشاا... جالب بود ها.