برزنامه» داستان و خاطرات » شحنه قبرستون!
خدا مادر بزرگمو رحمت کنه ، نور به قبرش بباره ... اون وقتا هر سال خرداد ماه که می شد روز شماری می کردم که امتحانا تموم بشه و همراه مامان بزرگه به برز برم . اون خدا بیامرز هم منو با خودش می آورد. هر وقت که به برز می آمدیم حتما چند روزی برای دیدن خواهر مامان بزرگه به روستای طره می رفتیم . خاله خدا بیامرز با خونواده اش تو ده طره زندگی میکردند. آن سال من ده دوازده سالم بود و برای دیدن خاله به طره رفته بودیم . ما مان بزرگ یکی دو روز آنجا ماند و به برز رفت . بچه های خاله از من خواستن که بیشتر بمونم و منم قبول کردم. من اونجا رو دوست داشتم چون هم بچه ها با من مهربون بودن و هم همه چیز برایم جالب بود. اونا مرغ و خروس ، گاو و گوسفند و الاغ داشتن .برای من تماشای جمع کردن تخم مرغها، دوشیدن شیر و غذا دادن به حیوونا جالب ودیدنی بود. تازه شبها هم روی ایوون می خوابیدیم و از هوای خنک و تمیز لذت می بردیم. ما هر روز با هم به باغ می رفتیم. دو سه روزی گذشت . اون روز هم صبح بعد از خوردن صبحانه همگی گاو و الاغ و گوسفندها را راه انداخته و به طرف باغی که نزدیک رود بود به راه افتادیم . رود نزدیک برز بود . آن روز هم مثل هر روز که به باغ می رفتیم هم بازی کردیم و هم با خاله و بچه ها علف و هیزم و میوه ها را جمع می کردیم، ناهار را هم توی باغ روی اجاق پختیم و خوردیم . عصر که شد احساس کردم دلم برای مامان بزرگه و خونه تنگ شده ، تصمیم گرفتم به برز برگردم. هرچه اصرار کردن و گفتن امروز بیا بریم طره و فردا با اتوبوس آقا اکبری می فرستیم بری و می خواهیم براتون ماست و پنیر هم بدیم ببری و... زیر بار نرفتم و گفتم می خوام برم . خداحافظی کردم و راه افتادم. آن موقع ها از رود به طرف برز از دو راه می تونستیم بریم، یک راه از جاده که الان هم هست و یک راه از وسط باغها و رودخانه و بالای آسیاب که فکر نمی کنم الان دیگه بشه از آن جا عبور کرد.بی خیال تو سرازیری به را ه افتادم و به رود خونه رسیدم ، غروب بود و هوا نیمه تاریک ، هیچ کس اون دورو بر نبود و صدایی شنیده نمی شد. همینطور که به طرف ده می رفتم دیدم که دارم به مزا ر نزدیک می شم و یکدفعه قصه ای که دختر عموم در مورد شحنه قبرستون برایم تعریف کرده بود به یادم اومد. اون برام تعریف کرده بود که شبا تو قبرستون شحنه قبرستون دیده شده که موجودی عجیب و ترسناک و قد بلند و درازه مثل درخت تیر که سر تا پا ش سفیده و.... فکر کردم حالا چکار کنم ... نه راه پس داشتم و نه راه پیش . گفتم خدایا غلط کردم که به حرفشون گوش نکردم ، خدایا کمکم کن. نمی تونستم برگردم چون هوا دیگه داشت تاریک می شد و تازه خاله اینا هم دیگه برگشته بودن خونه شون، هیچ کس اون طرفا نبود که کمکم کنه ، پاهام جلو نمی رفت اما چاره ای نبود ، به دیوار باغهای سمت راست رودخونه چسبیدم و تند تند حرکت کردم ، گاهی پاهام تو گل فرو می رفت و گاهی روی قلوه سنگا سکندری می خوردم اما اینا اصلا مهم نبود . سعی می کردم به سمت مزار نگاه نکنم و چشممو به رو به رو دوخته بودم که یکدفعه از دور تو تاریک روشن هوا یک سفیدی دیدم ، کسی سرا پا سفید پوشیده و سوار بر یک الاغ سفید از رو به رو به سمت من می اومد. نزدیک بود قالب تهی کنم ، دهنم خشک و پاهام سست شده بود.خدایا این شحنه قبرستونه؟ ... یکدفعه یادم اومد که توی برز (...آقا) را دیده بودم که همیشه شلوار و پیرهن بلند سفید می پوشه و عرق چین سفید بر سر می گذاره... شروع به دعا و التماس کردم که : خدایا (...آقا) باشه شحنه قبرستون نباشه... خدایا (...آقا) باشه شحنه قبرستون نباشه... سفیدی به من نزدیک شد و خدا رو شکر که (...آقا) خدابیامرز بود که بیل به دست و سوار بر الاغش برای آبیاری به باغ می رفت. گفتم س. س. سلام... گفت: سلام آقا جون. شاید تا آن موقع این شیرین ترین جواب سلامی بود که شنیده بودم، خدا رحمتش کنه. هوا دیگه تاریک شده بود اما من دیگه از مزار رد شده بودم . همینطور که به سمت خونه می رفتم چند نفری از آشناها را هم دیدم و سلام کردم . به خونه که رسیدم پله ها رو دوتا یکی کردم و دم در اتاق نفس زنان به مامان بزرگه که کنار سماور نشسته بود سلام کردم. اون خدا بیامرز سرشو بلند کردو با حیرت نگاهم کرد و گفت : تویی؟... این موقع شب با کی اومدی؟
فرستنده : شیرین برزین
برای ثبت نظر خود، باید ابتدا به سیستم وارد شوید